رایان جونمرایان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

رایان ماه من

بدون عنوان

دیروزواسه اولین باربردم بازارقدیمی شهر خیلی خوشحال بودی هی میگفتی تی تاااااا تی تاااااااپسرک عزیزم عاشق شیرین کاریاتم عزیزم .رفتیم مغازه عموعباس که دوست باباییه بابامحمودیه کفش دخترونه خوشگل پات کردتوهم کلی کیف کردی چندقدم باهاش راه رفتی ویه کفش قرمزاوردی که اونوپات کنیم بهت گفتم زشته مامان شماپسری مگه به خرجت میرفت کفش قرمزپوشیدی ودنبال یه کفش دیگه میگشتی خلاصه بساطی داشتیم باهات کلی بهت خندیدیم بابایی یه کفش واسه مامانی گرفت ازعموخداحافظی کردیم رفتیم بستنی خریدیم بعدش رفتیم پارک تاگل پسری بازی کنه خیلی خیلی گرم بودکمی بازی کردی و اومدیم خونه ازاثرات بستنی تادوسه ساعت بعدش بیداربودی ودنس میرفتی ...
25 مرداد 1393

عطرحرم آقاامام رضا

پسرعزیزم امشب بی نهایت دلم گرفته وغمگینم الان شش ساله نرفتم مشهدهرسال منتظرسال بعدبودم که بتونم با بابات برم امسال بدجورطاقت ازکف دادم عزیزم فکراینکه بتونم باتوی نازنینم برم پابوس آقا اشکموجاری میکنه خاله سحرمیگه زنگ بزن حرمش ازش بخواه که دعوتت کنه ولی من نمیتونم زنگ بزنم اخه لحظه ایی که وصل میشه به صدای زواربدجوردلم هوایی میشه میترسم دعوتم نکنه و دلشکسته بشم تومیگی چیکارکنم عزیزم؟اگه بشه که باپسرم برم زیارت وای مثل خواب میمونه.واسم دعاکن عزیزدلم دعاکن آقابخوادمون دعاکن دعوتمون کنه عزیزم
12 مرداد 1393

عیدفطرمبارک

سلام عیدتون مبارک طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق.شب عیدرفتیم پیش مامان جونی که بهشون عیدتبریک بگیم بابایی نیومد دنبالمون خوابش برده بود ماهم شب اونجاموندیم منم که طبق معمول تا اذون صبح بیداربودم ولی گل پسری خواب بود وقتی اذون گفتن مامان جونی روبیدارکردم واسه نماز بعدازنمازبابایی اس دادکه بیداره رفته نونوایی منم گفتم بیاددنبالم که باهم بریم نمازعید منو بابارفتیم نماز گل پسرهم که خواب بودموندش همونجابعدنمازرفتیم دنبال گل پسرتاهنوزخوابه با بابایی اومدیم خونه من خیلی حالم بد بودهم سرماخورده بودم هم اصلانخوابیده بودم میخواستم بخوابم که زنگ زدن که بیاین گل پسرتونوببرین بابایی رفت دنبال آقارایان اوردش خونه فداش بشم چشاش پرخواب بودولی بابا اصرارداشت...
9 مرداد 1393

پسرخوشتیپ مامان

سلام و صد سلام به پسرگلم و دوستای مهربونش داریم کم کم به روزهای آخر ماه رمضون نزدیک میشیم یه ماهه خیلی خوب وقشنگ که از الان کلی دلم واسش تنگ میشه واسه افطار خاله سیمین مهمون سفره مون بود وخیلی درکنارش بهمون خوش گذشت ازاونجایی که گل پسر از آرایشگاه رفتن متنفره زنگ زدم تا دایی عباس بیادموهاتوکوتاه کنه چقدتغییرکردی عزیزم خیلی خیلی خوشتیپ شدی مامانی کلی هم با دایی عباس بازی کردین باهمدیگه هی بهش میگفتی عباتی عباتی دایی هم هی بوست میکردوذوق زده میشد نزدیکای اذون بودکه دایی رفتش وتوکلی نق زدی یعنی یه جورایی جیم فنگ زدچون تامیخواست بره متوجه میشدی و میخواستی گریه کنی مجبورشدم ببرمت طبقه بالاتا دایی بتونه در بره راستی یادم رفته بودبگم شب بیست وسوم ب...
5 مرداد 1393

بازهم رفتن به نرکوه

دیروز ساعت دو خرده ایی خاله سحر اس داد که میخوان برن نرکوه و گفت که خودمون هم میریم باهاشون یانه منم چون میدونم گل پسری چقد عاشق طبیعته قبول کردم سریع گل پسر رو بردم حمام وبعدش افطار رو حاضر کردم ساعت پنج عمو محمدرضا اومددنبالمون باخاله سحرو علی کوچولو و مامان بزرگ رفتیم نرکوه خیلی خیلی خوش گذشت جای همگی خالی.واسه افطارمون رطب چیدیم وچون هوا خیلی گرم بودسریع قصدبرگشت کردیم عمو بردمون کنار دریای کالوبچه هاخیلی خیلی ذوق کردن رایان جونیم که نشسته بود کنارساحل وبه دریا نگاه میکرد بلندمیشدیه چندقدم میرفت پاشو اروم میزدتوآب دریا ودوباره برمیگشت یه چنتاعکس هم ازکوچکترین مدرسه دنیا گرفتیم وبایه مکافاتی بچه هارو سوارماشین کردیم رایان جونم کلی گریه کر...
3 مرداد 1393

سحری خونه مامان بزرگ

بالاخره منو گل پسری یه سحری رومهمون سفره مامان بزرگ شدیم سه شنبه رفتیم خونه مامان بزرگ افطارمون روهم بردیم اونجاقلیه ماهی.بعدافطاربابایی رفت مغازه منو گل پسری هم موندیم پیش مامان بزرگ بعدمن به مامان بزرگ گفتم خیلی دلم میخوادیه شب پیشت بمونم وسحر روباشمابخورم مامان بزرگ هم خیلی خوشحال شدوهیچی دیگه زنگ زدیم به بابایی که نیاددنبالمون و موندیم پیش مامان بزرگ وبابابزرگ.گل پسری که بعدکلی شیطونی کردن خوابش بردولی منو مامان بزرگ تادونیم سه بیداربودیم مامان بزرگ هم خوابش برد ولی مامانی تاسحربیداربودتاوقتی که ساعت کوکی مامان بزرگ زنگ زدباهم سحری خوردیم جای همه دوستان خالی پای سفره پدر ومادرخیلی به آدم میچسبه خداروصدهزاربارشکر.بابایی چهارشنبه نوبت دکتر...
2 مرداد 1393
1